آقا مهدیار آقا مهدیار ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

من یک مادر هستم

حرفها و کارهای گل پسر تا ابتدای یازده ماهگی

پسرگل من حسابی دیگه بزرگ شدی و خیلی کارا رو انجام میدی ابتدای یازده ماهگی : قد :هشتاد سانتیمتر وزن: دوازده کیلو می تونی بشینی به زور چهار دست و پا میری اصلا علاقه ای به جلو رفتن نداری و همش عقب عقب میری. حسابی قلت می زنی و از این سر خونه میری اونور کلا به حاشیه علاقه داری و همش دورتادور قالی و خارج از قالی حرکت می کنی هنوز سوپ میخوری و اصلا علاقه ای به غذای سفت نداری سریع بالا میاری سرسری می کنی دست می زنی و می رقصی بای بای می کنی به فلش کارت هات علاقه داری عاشق کتاب هستی ماما می گی به زور بابا می گی کلمه مورد علاقه ت هتئ هست به همه چی میگی هتا عاشق پرواز ورنده ها هستی و با بابا محمد وایمیس...
22 دی 1393

آتلبه خونگی مامان و بابا

هر چی مامان و بابا فکر کردن که پسر ناز رو ببرن آتلیه دیدن نه نمیشه پس خودشون دست به کار شدن و عکس گرفتن بابایی عکس گرفت و مامان هم ادیت کرد و اینطوری بود که حسابی چند تا عکس قشنگ توی ده ماهگی از پسری گرفته شد اینم چند تا از عکسا                   ...
22 دی 1393

شاهزاده ما چهار دندونی شد

بعد از یه عالمه تب و مریضی و بیقراری دندون سوم و چهارم پسری دراومد دوتا مروارید بالایی در سن نه ماه و بیست روزگی ولی حسابی کلافه شدی هم منو زجر دادی هم خودت فدات شم پسرم که داری بزرگ میشی عزیز دلم
22 دی 1393

تاب تاب عباسی

بابا واسه پسرگلم تاب خریده تو هم خیلی تابت رو دوست داری و همش توش میخندی.قبل از وصل کردن تاب بابا گداشتت توی کارتونش و باهات تاتی موشی کرد و تو خیلی دوست داشتی .     ...
22 دی 1393

کابوسی به نام تب

امروز تاسوعا بود و تو از صبح حال خوشی نداشتی خونه مامان جون بودیم و عصر اومدیم خونه خودمون بابایی که از دیشب خونه نیومده و پخت دارن توی هییت. مامان طاهره رو رسوندم خونه مامانی و اومدیم خونه فردا خاله صدیقه نذری داره و مامان طاهره صبح زود میره کمک آخه آشپز نذری هست.تو حالت شب بدتر شد و تب کردی من دست تنها نمی د.نستم چیکار کنم یه بند گریه می کردی و تب داشتی .تا صبح بیدار بودم و پاشویه کردم موقع طلوع آفتاب خوابیدی ظهر که آماده شدیم برای ناهار بریم خونه خاله صدیقه حالت خیلی خوب نبود دایی حمیدرضا هم اومد و با هم رفتیم تا رسیدیم اونجا تو برای اولین بار لج رفتی و یک بند گریه کردی و به هیچ عنوان آروم نشدی منم وسایلم رو جمع کردم و اومدم خونه لحظه به ...
22 دی 1393
1